تاریک و روشن

پلک هایش سنگین بود و تلاش هایش برای باز کردن آن ها خیلی با موفقیت همراه نبود. نوری کم رنگ از شیشه به درون می تابید که ساعت روز را مشخص نمی کرد.برای یونس علی فرقی نمی کرد چه ساعتی از روز باشد .آن روز می توانست تا ظهر در جای خود بغلطد و بعد با کرختی بلند شود و سر و تن را شستشو دهد و به دارالهدایه برود و منتظر محی الدین بماند تا او هم بیاید و درباره روح ، قلب و خدا حرف هایی بزند که دل یونس علی را از شدت هیجان از جا بکند و تا یک هفته فکرش را به خود مشغول کند.

در آن موقع از روز، نور زرد و کم رنگ خورشید از سمت چپ پنجره به درون می تابید و سنگینی پلک های یونس علی کم و کم تر می شد . چشم هایش را باز کرد. به پنجره خیره شد. چه ساعتی از روز بود؟ یک دفعه هراسی سرد بر قلبش نشست و با این که گرمای خواب هنوز در تنش بود، ناگهان به خود لرزید … فکر این که چه ساعتی از روز باشد یک دفعه او را از جای پراند. نجمه در اتاق نبود. به حیاط دوید …. در آسمان خورشید را دید که به سمت غرب متمایل شده بود.

باورش نمی شد . یعنی تمام روز را خوابیده بود؟

پس مجلس درس محی الدین چه؟

شتابان خواست کفش به پا کند و به سوی مسجد بدود . اما به یاد آورد که با آن ظاهر آشفته هرگز نمی تواند به مجلس محی الدین برود. همیشه در مجلس محی الدین وضو گرفته و معطر حاضر می شد و ردایی سفید و بلند به تن می کرد.اما در آن موقع وضعش چنان بود که هرکس او را می دید می دانست شب قبل کجا بوده.یک پایش می خواست بیرون بدود و خود را به مجلس برساند و یک پایش او را به درون می کشید تا تن خود را بشوید. گیج و سرگردان بود.

نجمه پشت درخت ها بود و همان طور که برگ های خشک شدۀ تاک را از روی شاخه ها جدا می کرد ، یونس علی را نگاه می کرد.

– چه شده یونس علی؟

– نجمه…. تو در خانه بودی و گذاشتی من این همه بخوابم؟مگر نمی دانی روزهای دوشنبه من جانم هم که برود مجلس محی الدین را رها نمی کنم….؟ ….. چرا مرا بیدار نکردی؟

نجمه آرام برگ ها را جمع می کرد و در بقچه ای که کنار دستش بود می گذاشت.

یونس علی با صدای بلندتری تکرار کرد : – چرا مرا بیدار نکردی؟

– یونس علی تو دیشب تا دیروقت مشغول بزم یحیی بودی.در آن جا چه کردی ؟ شراب نوشیدی؟ قمار کردی؟ چه کردی؟

-هر چه کردم…. چه کاری دارد به این که امروز مرا بیدار نکرده باشی؟

– من از کارهای تو و مجلس یحیی خبر ندارم اما این را می بینم که آن کارها نگذاشتند تو امروز از جا بلند شوی و به مجلس محی الدین بروی …

– تو مرا بیدار نکردی…

– خوابی که من بیدار کننده اش باشم همان بهتر که تا ابد ادامه یابد.

-نجمه چه می گویی به جای این حرف ها به من بگو چه ساعتی است ؟ می توانم خود را به مجلس محی الدین برسانم؟

– حتی اگر بتوانی به مجلس محی الدین هم برسی این کلاس و درس هیچ فایده ای برای تو ندارد. هوای مجلس محی الدین را با نفست مسموم می کنی…..یک کدام را انتخاب کن: شب های یحیی یا مجلس محی الدین…..

“یک کدام را انتخاب کن شب های یحیی یا مجلس محی الدین ”

این جمله ای بود که تا به حال هزار بار به خود گفته بود و در کشاکش این یا آن خود را می دید که پاره پاره می شود. اما با صدایی بلند و خشن فریاد زد:

– ای زن !!! …. حالا برای من فلسفه بافی می کنی؟ چه کسی گفته من یا این باید باشم یا آن؟ من یونس علیم…. شراب یحیی را می نوشم اما مست سخنان و خیالات محی الدینم .

– اما حالا که مستی دیشب تو، راستی امروزت را تباه کرده…

یونس علی دلش لرزید …. واقعا هیچ نداشت که بگوید…. انگار که مستی دیشبش نه فقط یک روزش که روزگارش را به باد داده بود .

نور خورشید هر لحظه کم رنگ و کم رنگ تر می شد و هوا به تیرگی غروب می گرائید.حالا دیگر وقت تمام شدن کلاس محی الدین بود.

دوباره به اتاق بازگشت.دلش به درد آمده بود. خود را مردی قوی می دانست که هیچ چیز نمی توانست او را بشکند. اما این از دست دادن مجلس محی الدین آن قدر غصه دارش کرده بود که دلش می خواست اشک بریزد…

هوا هر لحظه تاریک تر می شد . نمی توانست با درد در خانه بماند . بیرون آمد تا باز هم پیش یحیی برود.

یحیی را از زمان هایی خیلی دور می شناخت. از آن روزها که با هم درس می خواندند از همان روزهایی که با سخت کوشی سعی می کرد در بین همسالان سرآمد باشد .اما می دید که یحیی همه چیز را راحت می گیرد. یحیی در کودکی پدر خود را از دست داده بود و مادرش با تنگدستی او را بزرگ می کرد اما او همۀ اوقاتش را به خوشی می گذراند و همیشه با حاضر جوابی های خود جمع را به خنده می انداخت. هرجا که یحیی بود به همه خوش می گذشت. شادابی همیشگی یحیی باعث می شد همیشه عده ای دور او جمع باشند . بودن با جمع و خوشمره گویی تبدیل به عادت همیشگیش شده بود. هر شب با جوانان دیگر در جایی می نشستند می نوشیدند و می گفتند و می خندیدند . کم کم خانۀ یحیی و همین خوش مشربی اش محل درآمد او شد.هر شب دور هم جمع می شدند.می گفتند و می خندیدند و می نوشیدند. اما یحیی خود را با دیگر شراب فروشان متفاوت می دانست. هیچ زیاده روی در کار نبود و مواظب بود که در این نوشیدن ها ، هیچ کسی پا را از حدود خود فراتر نگذارد .

اما روزهای یحیی کاملاً متفاوت بود. تمام روز را با جان و دل به مادر و خاله ناتوان و پیر و فرتوتش خدمت می کرد چند پیرزنی هم که در آن محل بی پناه و تنها بودند به خانۀ مادر یحیی پناه آورده بودند و در حیاط بزرگ مادر یحیی منزل کرده بودند. یحیی از آنان نگهداری می کرد، برایشان غذا تهیه می کرد و با شیرینی و خوشمزگی هایش آنان را خوشحال می کرد و دعای مادر و دیگر سالمندان را نصیب خود می کرد.

زندگی یحیی در همین خلاصه شده بود شب ها پرداختن به آن چه مستی و راستی اش نام نهاده بود و روزها رسیدگی به حال مادر و پیرزنان دیگری که به خاطر فقر یا هم به خاطر تنهایی به آن خانه پناه آورده بودند.دیگر در تمام محل هیچ پیرزن نبود که تنها رها شده باشد. گاه گاهی خانواده های پیرانی که گرد یحیی و مادرش بودند کمک هایی به یحیی می کردند اما در بیشتر مواقع یحیی بدون دریافت هیچ کمکی، امورات آن ها را می گذراند. ثروت یحیی با وجود همۀ این ولخرجی ها روز به روز بیشتر می شد.

خیلی ها در جستجوی تسلا گاه گاهی به یحیی سری می زدند اما بیشتر افرادی که پیش یحیی می آمدند مشتریان همیشگی اش بودند که از روی عادت بعد از انجام کار روزانه سری هم به خانۀ یحیی می زدند.درِ خانۀ یحیی همیشه باز بود.

یونس علی هم آن شب در جستجوی تسلا به درگاه یحیی رفت . چیزی بیش از ندیدن محی الدین در دلش غوغا به پا کرده بود.شاید حرف نجمه تردیدهایش را بیدار کرده بود و شاید به خاطر این که نمی توانست حریف عادت می خوارگی اش شود، احساس گناه می کرد.

سر شب بود و هنوز هیچ کس هوس نوشیدن مِی نکرده بود.یونس علی آرام وارد شد.به محض ورود هر شخص یحیی متوجه حال آن شخص می شد و متناسب با حالش چیزی به او می گفت.یونس علی که وارد شد یحیی گفت: ها یونس علی!! …. چه شده؟ … دو شب پشت سر هم به ما سر می زنی !! معمولا از این کارها نمی کردی… کشتی هایت غرق شده؟

یونس علی لبخند سردی زد …

– بگو …. بگو ببینم چه شده تا بدانم کدام داروی جان بخش را برایت بیاورم … از چیزی رنجیده ای؟

یونس علی خواست چیزی بگوید … بگوید به خاطر از دست دادن مجلس محی الدین ناراحت است یا به خاطر حرف های نجمه یا چیز دیگری به آشوبش کشیده که خودش هم نمی داند …..

آرام رفت و پیش یحیی نشست. جامی که رو به روی یحیی بود را برداشت و گفت: یحیی بگو ببینم دربارۀ محی الدین چه فکری می کنی؟

یحیی خندۀ کوتاهی کرد و گفت: آه محی الدین…. می دانم که از مریدان او هستی .. لابد از کلاس او برمی گردی … بگو ببینم امروز چه گفته که آشفته ات کرده ؟

– امروز نتوانستم سر کلاس او حاضر شوم…. دیشب به من چه داده بودی که تمام روز را خواب بودم و از جای نمی توانستم بلند شوم….

یحیی بلند خندید : من چه داده بودم؟ … همان همیشگی را … خود تو چقدر خورده بودی؟

یونس علی با تاسف سر تکان داد.

یحیی گفت آه حیف شد …. پس امروز نتوانسته ای سرکلاس احمد بروی و لابد مرا مقصر می دانی ….

یونس علی هیچ نگفت .

یحیی پیاله ای شراب کم رنگ به یونس علی داد: بگیر … بگیر که خماری از سرت بپرد.

چند دقیقه ای سکوت برقرار شد .

بادی ملایم به درون می وزید . بوی رخوتناک دود و شراب به هم آمیخته شده بود .

یحیی دوباره پیاله ای ریخت: بنوش یونس علی بنوش!! شراب من یا سخنان محی الدین… هیچ فرقی نمی کند… هر دو مست می کند…من یا محی الدین….هر کس متاع خود را می فروشد. تو خریدار کدامی؟

یونس علی پوزخندی زد و گفت می شود خریدار هر دو بود؟…….می شود از هر دو مست شد؟

یحیی خندید و گفت: در این صورت اصل وجود تو خماراست و دنبال بادۀ این و آن می گردی.مستی ات از شراب یا سخنان محی الدین نیست….

یحیی از جا بلند شد در را چهارطاق باز کرد .

– مشتری ها کم کم می آیند . جوان ترها اول شب می آیند و کهنه کارها آخرهای شب. جوان ها برای تفریح و برای این که بگویند بزرگ شده اند و کهنه کارها برای فراموشی … شاید هم از روی عادت…

یونس علی غرق در افکار خود بود . یحیی نگاهی به او انداخت و همین طور که خود را مشغول درست کردن پرده ها نشان می داد گفت : چند شبی است که پسر محی الدین هم می آید…

یونس علی ناگهان سر خود را بالا کرد و یحیی را نگاه کرد.

یحیی ادامه داد …. گفتم که جوان ترها سر شب می آیند … تو او را ندیده ای ….

– پسر محی الدین؟

-خیلی ها این جا می آیند. خیلی هایی که تو فکرش را هم نمی کنی….. این جور آدم ها شب نمی آیند که همه آن ها را ببینند . روز می آیند،شراب می گیرند و می روند.

یونس علی زیر لب زمزمه کرد…. خدایا محی الدین ؟ پسرش بدون هیچ پرده پوشی شراب می نوشد؟ به مجلس یحیی می آید؟خداوندا…..

یحیی انگار که متوجه زمزمۀ یونس علی شده باشد گفت : من از آمدن هیچ کسی تعجب نمی کنم. حتی اگر روزی خود محی الدین هم از این در داخل شود برایم عجیب نیست.

یحیی یک جام و کوزۀ شراب را برداشت و رو به روی یونس علی نشست و ادامه داد:

هیچ کسی به اندازه شراب فروش یک محل آدم ها را نمی شناسد…. آدم ها واقعیت خود را پنهان می کنند. اما وقتی مست می شوند همۀ چیزهایی که سال ها پنهان کرده بودند را بیرون می ریزند…. این مستی ، راستی آدم ها را نشان می دهد آدم ها آن طور که واقعا هستند…..

یونس علی باز هم با خود زمزمه کرد: اما پسر محی الدین…. محی الدینی که در تربیت شاگردان بسیاری کوشیده است…. باور نمی کنم … این بعنی که حرفی به کار محی الدین است.

یحیی به قدر جرعۀ کوچکی برای خود شراب ریخت و گفت : هیچ حرفی به کار محی الدین یا هیچ کسی دیگری نیست.آدم است و هزار رنگ و هزار راز . خود تو یونس علی همه باور دارند که کم کم داری پا جای پای محی الدین می گذاری ، اما من، من از حال شب های تو خبر دارم….

صورت یونس علی برافروخته شد؛ اما هیچ نداشت که بگوید. یحیی سرخی چهرۀ یونس علی را دید و می دانست باید او را از این حالت بیرون بیاورد. کوزۀ شراب را بالا گرفت و جام یونس علی را پر کرد و گذاشت که صدای ریختن شراب، شرم و خشم او را فرو نشاند.

جام را به طرف او راند و گفت هیچ کس به خاطر هیچ کاری قابل سرزنش نیست… ما همه مثل هم هستیم هر کدام لغزش هایی داریم … نیکی های بسیاری هم در درون ماست اما گاهی دربارۀ هم اشتباهات بزرگی می کنیم … یکی را محی الدینش می نامیم و می پنداریم که صراط مستقیم مستقیم است یکی را هم یحیی و با خنده بلند ادامه داد … یحیایی که والضالین والضالین است…

یونس علی لبخند زد … اما من دربارۀ تو این طور فکر نمی کنم یحیی ….

یحیی جام خودش را به جام یونس علی زد و گفت: دربارۀ محی الدین هم آن طور فکر نکن ….

یونس علی مستقیم به چشمان شاد و شیطان یحیی نگاه کرد و بدون آن که جامش را بنوشد بلند شد و مثل انسان های منگ و پریشان بیرون رفت .صدای مبهم یحیی به گوش می رسید که انگار می گفت من هیچ چیزی را پنهان نکرده ام اما یونس علی دیگر چیزی نشنید و رفت.

بیرون ، مردم در تکاپوی به پایان رساندن کار و بازگشت به خانه بودند. مغازه ها یکی یکی بسته می شدند. صدای یحیی در گوش یونس علی بود … هر کس متاع خود را می فروشد تو خریدار کدام هستی …

خود را پشت در خانه دید . با خود فکر کرد که حالا نجمه که او را با آن حال و وضع می بیند با سخنان تند و تیزش او را شرحه شرحه می کند. دلش نمی خواست به خانه برود. دوست داشت در یک مجلس تنهای تنها با محی الدین می نشست و همۀ سوال هایش را از او می پرسید. محی الدین هم انگار برایش کافی نبود،یحیی برای او تمام شده بود و طاقت شنیدن طعنه های نجمه را نداشت .دلش می خواست تا صبح در کوچه ها پرسه بزند.کوچه ها را یکی یکی پشت سر گذاشت. صدای درهم شهری که به خواب می رفت، مثل یک نسیم نرم و آرام به طرفش می آمد.آن نسیم تصویرها را هم با خود آورد و آرام از جلو چشم یونس علی عبور داد.تصویر محی الدین وقتی که با آرامش سخن می گفت و چهرۀ پسر جوانش، چهرۀ یحیی که همچنان خندان و محبوب بود و چهرۀ مردمی که دربارۀ او حرف های زیادی می گفتند صدایی که تصویر مبهمی داشت می گفت پسر یکی از پیرزنانی که در خانۀ مادر یحیی زندگی می کرده جوان مرگ شده و همۀ داریی اش به مادر پیرش رسیده اما یحیی همۀ آن را بالا کشیده،نسیم از آن صداها و تصویرها گذشت و به نجمه رسید که چشم به راه یونس علی بود و همین که او می رسید از حرکت باز می ایستاد. چیزی را مخفی می کرد؟ نسیم عبور کرد و اجازه نداد تصویری دیگر از نجمه را ببیند و چهره های دیگر و چهره های دیگر همراه با صداها مثل یک سمفونی عظیم از جلو او عبور می کردند..

یونس علی گیج شده بود.سرش از آن همه تصویر و فکر و صدا سنگین شده بود. دلش می خواست سرش را خم می کرد و همۀ تصویرها و حرف ها را از سرش بیرون می ریخت ….

یونس علی در قرن چهارم یا نهم قمری و در غزنین یا ازمیر زندگی می کرد و شاید در قرن 20 یا 19 میلادی در بوستون یا بارسلون .هر که بود ماجراهای آن روز آن قدر حیرانش کرده بود که دلش می خواست فریاد بزند.فریادی که به گمان خودش به بلندای تاریخ بشری بود.دلش می خواست کسی ماورای یحیی و محی الدین به تردیدها و پرسش های او پاسخ بدهد . اما کسی را نمی شناخت که در آن لحظه هم سؤال هایش را پاسخ دهد و هم قلب پر دردش را آرامش بخشد… فقط خود را حس می کرد و صدای قدم های خودش در گوشش می پیچید. گام هایش او را از شهر و هیاهویش دور کرد.در کنارۀ شهر ، آن جا که مزرعه ها و خانه های حاشیه نشینان تمام می شد مکان مرتفعی بود شبیه به یک تپه بزرگ که درخت های بادام به طور پراکنده بالای آن روئیده بود. از آن جا می شد شهر را دید که پایین تپه لم داده وجنب و جوش آدم هایش هر لحظه کمتر می شود.

آن جا پناهگاه آرام و امن یونس علی بود. خیلی وقت ها زیر یکی از درخت های بادام می نشست و به شهر نگاه می کرد و یا هم به آسمان لایتناهی چشم می دوخت.اما بیشتر وقت ها چشمانش را می بست و چرخش عظیم هستی را در دل خود نظاره می کرد.

آن شب هم قدم های یونس علی بی اختیار به آن سو کشیده شد.از درخت های بادام گذاشت و بالای تپه روی خاکی که هنوز از حرارت روز گرم بود،نشست .چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید. همهمۀ مبهمی در گوشش بود. گاهی زمزمه های واضحی را می توانست بشنود که به صدای نجوای محی الدین شبیه بود .آن صدا گاهی شعر می خواند یا ذکر می گفت…

یونس علی آرام به آن صدا گفت:

– محی الدین…… محی الدین برای من حرف بزن

صدایی که به مناجات شبیه بود، جوابش داد:چه شده یونس علی چرا پریشانی؟

– محی الدین گیج و حیرانم.انگاره هزار پاره شده ام؛ نمی دانم کدامم. جوابی نشنید. به آرامی ادامه داد ….. من کدامم؟ یونس علی شاگرد محی الدین که درس و ذکر و مراقبه رفیق جانش است یا یونس علی یار و همنشین یحیی و شب های جام و باده؟ من کدامم؟….. یحیی کیست؟ آن که جام به دست این و آن می دهد یا آن که از بیوه زنان و ناتوانان دستگیری می کند؟……محی الدین کدام است ؟ همان که برای ما درس می گوید و در خلسه می رود یا آن که احتمالاً سهل انگاری هایش در زندگی باعث شده که پسرش سر از مجلس یحیی در بیاورد؟

حقیقت کدام است محی الدین ؟ حقیقت کدام است؟ چرا نمی توانیم کشتی خود را به یک جهت پیش ببریم؟ این کدام باد است که ما را گاهی به این سو و گاهی به آن سو می کشاند؟

جوابی نشنید.در آن شب تاریک فقط سکوت بود و سکوت. چشمانش را بست و در مارپیج بی انتهای درونش، یحیی و محی الدین را دید که هر کدام با صدای خود آرام چیزی می گفتند.هر کدام انگار دو تصویر و دو صدا داشتند. تصویر یحیای می خواره و خنده های تمام نشدنی اش و دیگر سو تصویر روشن یحیی آن وقت که صدای دعای پیرزنان بدرقۀ راهش است…تصویر محی الدین را دید آن وقت که آرام از دل و کشف و شهود سخن می گوید و طرف دیگر چهرۀ محو مبهم محی الدینی که مسئولیت خانه و زندگی را به عهده دارد.

در آن مارپیچ خود را هم دید یونس علی شیدا و عاشق و آن یونس علی که در برابر یک جام کوچک و چند نقل کنارش بی تاب می شد.چشمانش را بست و به صداها گوش داد.گاهی صدای محی الدین بیشتر به گوشش می رسید و گاه یحیی .دوست داشت که صدای محی الدین را بیشتر بشنود.

عاقبت توانست آن صدا را به وضوح بشنود که به آرامی می گفت: یونس علی!!! چشمانت را ببیند تا نبینی.چشمانت تو را به اشتباه می اندازند. یونس علی چشمانش را بست . صدا گفت:یحیایی که هم کاسۀ شبانۀ باده نوشان است و یحییایی که از سالمندان و نیازمندان دستگیری می کند؛ یکی هستند. تصویر تابناکی که تو از محی الدین می بینی و تصویری که فرزندش می بیند از حقیقت یک شخص سخن می گوید .

یونس علی گفت: آخر این همه دوگانگی پس چیست؟

-گفتم که چشمانت را ببند….نگاهت تو را به اشتباه می اندازد.

– اما من …. من کدام هستم؟ واقعا سرنوشت من کدام است؟ غرق شدن در وادی عاشقی یا غرق شدن در می ؟

– شمشیری که بر روی یونس علی کشیده ای را زمین بگذار.یونس علی هم یکی است آن که شراب می نوشد نیمۀ پنهانی است که توجه تو را می طلبد. هر دو تصویر، تصویر توست . تو می خواهی کدام را زندگی کنی؟ آن را زندگی کن و آن را که نمی خواهی به راحتی بیرون دادن یک نفس از وجود خود بیرون بده.

یونس علی قرن 21 این صدا ها و پیام ها را در صفحه های مجازی مربوط به آدم هایی شبیه به محی الدین می خواند…

یونس علی انگار هر لحظه بیشتر در خود فرو می رفت و به درون که نگاه می کرد عکس ها و صداها کم کم محو می شد. دیگر از آن همه تصویر و صدا خطوطی در هم باقی مانده بود ، شبیه به رنگ هایی که با هم مخلوط شده باشند. از آن طیف نور و صدا هم هیچ باقی نمانده بود.دیگر هیچ نبود به جز حرکت جاری و سیالی که به حرکت آرام رودخانه ای مانند بود.موج ها سنگین و آرام بر روی هم می غلطیدند ،پیش می رفتند و در نقطه ای به همی می رسیدند.بعد زبانۀ موج ها دور هم می چرخیدند و می چرخیدند و به درون می رفتند، همه موج ها با هم یکی شده بودند و رقص دواری را تا اعماق رودخانه به وجود آورده بودند.یونس علی دلش می خواست خود را به این حرکت آرام و عمیق بسپارد. از جای برخاست،قدم هایش را با حرکت موج های رود هماهنگ کرد . قدم برداشت. موج ها در هم می پیچیدند. قدم های یونس علی هم چرخید.. چرخید و چرخید… در رقصی صوفیانه قدمی بود که از پی قدمی دیگر برداشته می شد.موج ها دور هم می غلطیدند و هزار یونس علی به دور یک یونس علی می چرخیدند.

تصویرهای دیگر هم با او می چرخیدند.چشمانش را بست که تصویرها را نبیند . و آن هزار تصویر را ندید.اما در درون یک تصویر جلو چشمانش بود.تصویر یحیی و تصویر محی الدین و حتی تصویر خودش که انعکاسشان روی هم افتاده بود و با هم یکی شده بودند. انگار در اصل نیز یکی بودند.

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:
آخرین نظرات:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط