ماهي مرده

 

دستش را تيغه ي برقي خراش داده بود و زُق مي زد . وقتي بي اختيار فشارش مي داد ، احساس مي كرد چيزي از ته قلبش بيرون مي آيد و زير باند منتشر مي شود .
اول كه آمده بود ، به او گفتند هيچ كاري به جز كار ماهي پيدا نمي شود و خودش هم همين را ديد كه يا بايد به دريا برود و صيد كند و يا در ساحل بماند و باز هم به كار ماهي بپردازد .
روز اول ورودش تيغه ي برقي ، دست كارگري را از مچ قطع كرده بود و او موقتاً جايش را گرفت تا بعد شغل بهتر ی پیدا کند . نمی دانست این از خوش شانسی اش بود یا از بد شانسی اش .
بعدها هم کار دیگری پیدا نشد . یعنی وقت هم نمی کرد که برود دنبال کار دیگر بگردد و اصلاً چه کاری؟
قبل از طلوع آفتاب با کارگرهای دیگر شروع به کار می کرد و تا نزدیکی های ظهر می بایست ماهی های بسته بندی شده را در کامیون های یخچال دار بچینند و هنوز این کار تمام نشده ماهی های تازه می رسید . بعد تا آخر شب کارشان پاک کردن ماهی بود و دل و روده بیرون کشیدن و تکه تکه کردن ماهی ها .
شب ، تنها ، از روی پلی رد می شد و به اتاقش می رفت . آن جا رودخانه ای بود که به دریا می ریخت و پلی داشت با نرده هایی زنگ زده که می شد به آن ها تکیه داد و ساعت ها رودخانه و دریا را با هم تماشا کرد .
بوی رودخانه بوی لجن بود و ماندگی و تعفن و پوسیدگی . با بوی دریا خیلی فرق داشت که بوی عرق بود و شوری و صداهای غریب .
هر وقت از روی پل رد می شد به یاد خانه شان می افتاد . به یاد مادرش و به یاد ماهیِ خانه شان که سیاه بود و انگار ماهی رودخانه بود . ماهی ، تنها بود . بدون جفتی یا بچه ای یا تخمی . با سرد و گرم شدن هوا بین اتاق و حوض وسط حیاط جابه جا می شد . اما هر بار همان بود که بود . نه بزرگتر می شد و نه می مرد . عجیب سخت جان بود و به همین خاطر اسمش را گذاشته بودند سگ ماهی .
اما او همه چیز را رها کرده بود و آمده بود کنار دریا تا با دیگران فرق داشته باشد . کار پیدا کند . پول بیشتری به دست آورد و اگر شد حتی زن بگیرد. فکر می کرد این طور بهتر است که در بین غریبه ها بماند و زندگی کند . برای همین بود که همه چیز را گذاشت و آمد کنار دریا .
مدت های مدیدی به آب رودخانه خیره می شد و با خود فکر می کرد که این رودخانه از کجاست ؟ این رود خانه همان رودخانه ای است که از کنارشان خانه شان می گذرد ؟ نمی دانست این رودخانه نگاه و فکرش را تا کجا با خود می برد .
روزها می گذشت . برای غذایی که می خورد پولی نمی داد . هیچ کدام از کارگرها برای خوردن ماهی پول نمی دادند . خوراک هر روزشان ماهی بود . این طور بیشتر می شد پول پس انداز کرد . اما او با همه ی این کار چقدر می توانست پس انداز کند ؟ او قرار بود با آن پول ها آدم تازه ای از خود بسازد .
همان روزهای اول بود که احساس کرد تمام بدنش بوی ماهی گرفته و آن بو، نه فقط از دست و لباسش که انگار از اعماق وجودش بیرون می آمد . او می خواست آن جا ازدواج کند و ناچار بود آن بو را با چیزی از میان ببرد یا لااقل کمتر کند . موقع کار لباسش را در می آورد و توی پلاستیک می گذاشت و لباس دیگری می پوشید . اما باز هم لباس هایش بوی ماهی مرده می داد .
جمعه ها کار نمی کرد و می توانست از روی پل فرو رفتن خورشید در آب دریا را تماشا کند. از روی پل می شد راحت مصب رودخانه را دید . در آن شهر تنها پل و رودخانه بود که برایش مأنوس می نمود . او حتی دریا را هم دوست داشت از روی پل و کنار رودخانه تماشا کند . وقتی از روی پل به آب های رودخانه خیره می شد همه اش به این فکر می کرد که نکند این آب از کنارخانه شان هم عبور کرده باشد و نکند که مادرش در این آّب دست شسته باشد یا برای شستن گلیم و یا قالیچه تا بالای زانو توی آب فرو رفته باشد؟ اما این ها را باید از چه کسی می پرسید . احساس می کرد قلبش تکه تکه می شود و با رودخانه می رود و به دریا می ریزد .
هر بار که می خواست درباره ی رودخانه از کسی چیزی بپرسد ، زبانش بند می آمد سؤالش احمقانه می نمود و اصلاً نمی دانست چه بپرسد . آن جا فقط می توانست با کارگرها حرف بزند . اما همه ی آن ها آن قدر سرگرم کار بودند که در طول تمامی روز تقریباً هیچ کلمه ای با یکدیگر نمی گفتند .
یک بار مشغول قطعه قطعه کردن یک ماهی بزرگ بود که ناگهان دوباره به یاد رودخانه افتاد با خود فکر کرد اگر باز هم بخواهد دنبال زمان مناسب بگردد هیچ وقت نمی تواند جواب خود را بیابد . سه نفر دیگر آن جا بودند. برایش هیچ فرقی نداشت که کدامشان جواب می دهند . سرش را بالا کرد و بی اختیار داد زد :
«این رودخانه از کجا می آید؟»
اما هیچ کدام سؤالش را نشنیدند . از آن سؤال فقط فریاد مقطعی به گوششان رسید . وقتی هر سه با هم سر بر گرداندند دیدند تیغه ی برقی کناره دستش را بریده و او دارد ناله می کند .
با تغییر فصل و نوع صیدی که داشتند ، گاه گاهی کارشان تغییر می کرد . گاهی از آب هایی بسیار دور ، از آن سوی دریاها و اقیانوس ها برایشان ماهی می آمد . اما همه ی ماهی ها شبیه به هم بودند . هیچ تفاوت خاصی نداشتند هر وقت ماهی ها را می برید در چشم خانه ی ماهی ها دنبال چشمی می گشت که اندوهی حرفی یا حسی را پیدا کند اما در آن حفره ها به جز یک دایره سیاه شبیه به یک چشم چیز دیگری نمی دید .
دلش از چشم ماهی به هم می خورد . چشم ماهی هیچ نمی گفتند و این برایش عجیب بود که وقتی کسی را آن طور می گیرند و مرگ تدریجی خود را با چشم می بیند چرا لااقل با چشمانش فریادی نمی زدند ؛ التماس نمی کند و این طور بی تفاوت و ساکت فقط به نقطه نامعلومی زل می زند . روزهایی هم بود که ماهی ها را با سر می پختند و او این وقت ها فرار می کرد و می رفت روی پل و به این فکر می کرد کجا و چطور مردن بهتر است؟
در روز شاید بیش از هزار ماهی را بادست می گرفت ، زیر تیغه ی برقی می برد و بسته بندی می کرد . زندگیش شده بود مثل چشم خانه ی ماهی . هر روزش مثل هم . بی آن که امیدی برای نجات از این دایره داشته باشد . گردی چشمان ماهی ها خشمگینش می کرد . دلش می خواست تیغه ی برقی را از جا در بیاورد . آن را با دستان زخمیش بگیرد و با تمام قوا به شکم کسی که او را به این روز انداخته بود فرو کند . اما هر چه در خیالش جستجو می کرد ، مقصری پیدا نمی کرد . آن جا همه مثل هم بودند . خشم در گلو مانده اش تبدیل شده بود به یک درد کهنه و مزمن که هیچ گریزی از آن نداشت .
جمعه ها هیچ کاری نداشت به جز این که ساعت ها روی پل بایستد و به رودخانه نگاه کند و ریه هایش را از بوی مانده و کپک زده اش پر کند . یک بار از آن بالا دسته ای ماهی دید که در آب گوشه ای بی حرکت ایستاده اند دلش می خواست بداند آن ها از بالای رود آمده اند که همان جا بمانند و یا این که می خواهند برگردند . سنگی برداشت و در آب انداخت ماهی ها دور خود چرخ خوردند و بعد دوباره آمدند و همان جا ماندند . نه جلوتر رفتند و نه عقب تر.
ناگهان به فکرش رسید که اصلاً ماهی ها می توانند برخلاف مسیر رودخانه شنا کنند؟ ای کاش می شد از کسی پرسید ماهی ها از کجا آمده اند برای چه آمده اند ومی خواهند از کجا بروند؟ این رودخانه از کجا سرچشمه می گیرد و … اما او آن جا به جز کارگرهایی که بدون حرف دائم مشغول کار بودند هیچ کس را نمی شناخت . با این که آدم بد زهمی هم نبود ، اصلاً نتوانسته بود با هیچ کس حتی با همان کارگرها هم رابطه ای دوستانه برقرار کند و بتواند با کسی درباره ی ماهی و هر چیز دیگر حرف بزند. بعد یادش آمد که این ماهی ها چقدر با ماهی خانه شان همانندند . همان قد و اندازه وهمان طور باریک و سیاه و خلاصه ماهی رود .
همیشه درست همان لحظه ای می رسید که کار شروع شده بود و او می بایست با عجله لباس کارش را می پوشید و می رفت سراغ یخچال ها و ماهی ها . او با چند نفر دیگر در یک قسمت کوچک کار می کردند . اما آن جا آن قدر صدای تیغه و بریدن و همهمه های دیگر بود که آن ها معمولاً هیچ حرفی با هم نمی زدند . آن جا حداکثر می شد با خود فکر کرد و خیال بافت . ماهی حتماً می تواند بر خلاف جهت آب شنا کند . اگر قرار باشد فقط در جهت آب پیش برود که با هر حرکتی از خانه اش جدا می شود و برای همیشه آن را گم می کند . مگرمی شود ماهی بیرون بیاید و نتواند به خانه اش برگردد ؟ اگر این طور باشد که ماهی باید همیشه سرجایش بایستد و فقط دور خود چرخ بخورد .
و اصلاً مگر ماهی ، خانه دارد؟ خانه ی ماهی … خانه ی ماهی….
هر بار که کارش تمام می شد دستانش از کار با تیغه و فلس و استخوان ماهی ، زخمی و خون آلوده بود برای این که کمی سوزش دستش آرام بگیرد ، دست هایش را با با دستمال می پیچد و با ران هایش یا زیر بغلش فشارشان می داد. دستانش به تدریج پوسته پوسته و خشن و سرخ شده بودند . بعد بدون عجله لباسش را می پوشید و از کارگاه بیرون می آمد و تنها به اتاق خود می رفت .
وقتی که مادر گلیم را از آب بیرون می کشید دستانش سرخ سرخ بود . سرخ و قاچ خورده . مثل ماهی . اما نه ماهی رودخانه .
همه ی اتاق های ساختمانی که در آن زندگی می کرد اجاره داده شده بود به کارگرانی که برای کار به آن جا آمده بودند . در اتاق های بزرگ تر چند نفر با هم زندگی می کردند . اما اتاق او آن قدر کوچک بود که به زحمت می شد در آن ماند و به جز برای خواب هرگز به آن اتاق نمی آمد .
جمعه ها برایش عذاب و شکنجه بود مثل هر روز ، زود بیدار می شد و تا شب به تنهایی و دوری خود فکر می کرد. با تمام حقوق سه ماهش فقط توانسته بود یک دست لباس بخرد .
روزهای جمعه تمام بدنش را با وسواس می شست وآن لباس را می پوشید . اما حتی عطری که با حقوق ماه بعد خرید هم نتوانست بوی ماهی و رودخانه را از او دور کند .
خود را ناچار می دید که بیرون بیاید و بین آدم هایی برود که با فکر کردن به ماهی و بوی گندیده اش خود را عذاب نمی دهند . راحت می خندند به هم نگاه می کنند ؛ پهلوی یکدیگر می نشینند ، پول خرج می کنند و … اما او ، فقط هفته ای یک بار می توانست بین آدم ها بیاید و برای خودش زندگی کند و این خیلی کم بود . برای همه چیز، حتی برای اتفاقی دیدن کسی . تمام روز را در ساحل دریا گردش می کرد کنار دریا چندان بوی ماهی نمی آمد . با این که اصلاً از رودخانه ماهی صید نمی شد روی پل و کنار رودخانه پر بود از بوی ماهی .. عصرها می آمد روی پل و ریختن رودخانه به دریا و غروب و رفتن خورشید را نگاه می کرد. هفت یا هشت ماه از آمدنش می گذشت تمام پولش را برای خرید لباس و لوازم ضروری دیگر داده بود و فکر می کرد حالا ریختی دارد که بشود به او نگاه کرد . اما هیچ پولی در جیب نداشت که کسی را برای خوردن چیزی دعوت کند و یا لااقل برای دلتنگی خود بتواند سیگاری دود کند . سرش را به نرده ها تکیه می داد و به این فکر می کرد که پس از چند ماه یا چند سال می شود یک آدم حسابی شد ، یک پول درست به چنگ آورد تا بشود با آن زندگی کرد؟ بعد سرش را محکم به نرده کوبید . همیشه فقط به همین فکر می کرد که اصلاً از خانه شان بیرون آمده بود که چه ؟ که چه به چیز برسد ؟ چه وقت می تواند اتاقکی برای دو نفر به دست بیاورد؟ چه وقت می تواند زن داشته باشد . زنی که مجبور نباشد مثل مادرش گلیم پاره یا کفش های کتانی خشک شده شوهرش را در آب رود بشوید ؟ چه وقت ؟ چه وقت ؟ با خود آرزو می کرد که ای کاش می شد مثل ماهی رودخانه ای که در حوضشان بود و با سرما و گرما جا به جا می شد ، آرام و بی صدا به خانه شان برگرد ، بدون این که هیچ تغییری روی داده باشد . اما دیگر کدام خانه ؟
تیغه ی برقی یک باردیگر از روی دستش گذشت و این بار یک بند از انگشت اشاره اش را هم با خود برد . کارش را با قطع شدن دست کارگری شروع کرده بود و برای خود هم همان سرنوشت را انتظار می کشید . برایش دیگر هیچ چیز مهم نبود . حتی بوی ماهی . با خود فکر می کرد چه دلیل دارد که او این قدر به بوی ماهی و ماهی فکر کند و شاید این فقط تصور خودش باشد که رودخانه بوی ماهی می دهد . مگر این همه آدم نبودند که از روی پل می گذشتند ، کنار پل مغازه و خانه داشتند ؛ شکایتی هم از بوی ماهی نمی کردند. شاید این فکر خودش بود که بوی ماهی گندیده را در همه جای زندگیش منتشر می دید . شاید این بوی دست و لباسش هم توهمی بود . چرا تا آن موقع کسی به او نگفته بود که بوی ماهی مانده می دهد؟ بعد به خود جواب می داد اصلاً مگر او با کسی به جز کارگرها حرف زده ؟ کارگرها هم احتمالاً همین بو را می دهند و بوی او را تشخیص نمی دهند . در هر حال می شد از کسی پرسید یا به نوعی امتحان کرد.
باز هم جمعه ای دیگر فرا رسید این بار تصمیم گرفته بود که این خیال را ازسر بیرون کند که ممکن است بوی ماهی بدهد . راحت با آدم های حرف بزند و حتی اگر لازم باشد پول خرج کند… .
روی نیمکتی دختری نشسته بود و به امواج نگاه می کرد . نیمکت های زیادی در آن ساحل قرار داشت و پر بود از آدم هایی که برای گذراندن روز تعطیلشان به ساحل آمده بودند . با خود فکر می کرد شایدآن دختر هم به ماهی فکر می کند و شاید بشود با او حرف زد و از او پرسید که چرا ماهی خانه دارد و ماهی می تواند … و اصلاً هیچ یک از این ها نه! او فقط یک دختر بود و تنها روی نیمکتی نشسته بود و می شد کنار او نشست حرف زد و حتی اگر لازم شد…
با لبخندی روی نیمکت نشست و در پی این بود که بهانه ای پیدا کند تا کلمه ای بگوید . موج های شور دریا خود را به ساحل می کوبیدند و هوا بوی نم و طراوت داشت . لحظه ای گذشت . ناگهان دختر چهره در هم کشید و بعد همچون موجی از جای خود بلند شد انگار که حالش از بویی به هم خورده باشد با انزجار به او نگاه کرد . بعد مثل موجی که خود را عقب بکشد از او دور شد و رفت .
تا عصر در ساحل قدم زد و غروب روی پل آمد و فرو رفتن خورشید در آب را نگاه کرد و بعد ساعت ها به تماشای هماغوشی رودخانه و دریا مشغول شد . نیمه های شب از روی پل پایین آمد و برای اولین بار روی زمین هم سطح با آب رودخانه قدم گذاشت . بعد آرام و بی صدا مثل یک ماهی به درون آب های تیره و آرام رودخانه لغزید . زیر پل رودخانه به اندازه ی کافی عمیق بود . یک دسته ماهی که گوشه ای جمع شده بودند دور خود چرخی زدند و دوباره آمدند سرجایشان گرد هم ایستادند. س . صادقیان

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:
آخرین نظرات:

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    پست های مرتبط