سفر

خیلی دلش می خواست وقتی پاهایش را از کفش بیرون می آورد ، کفش ها روی هم سوار شده باشند . آن روز ها که بیشتر کفش کتانی می پوشید با نوک پنجه ی یک کفش پشت کفش دیگرش را پایین میداد و پایش را بیرون می آورد . به خاطر همین خیلی وقت ها کفش هایش دم در روی هم سوار بودند . مادرش که کفش ها را می دید می گفت: « به به خوش به حالت !! کفش هات روی هم سوار شدن. معنیش اینه که یه سفر در پیش داری . » شاید هم هیچ وقت سفر چندانی پیش نمی آمد اما همین خبر تا چند روز خوشحال نگهش می داشت . بزرگ تر که شد دیگر کفش کتانی نمی پوشید . وقتی هم که رفت سر کار، کفش چرمی خرید . کفش های چرمی اش را آرام و با احتیاط دم در می کند وآن ها را کنار هم جفت می کرد . هر روز کارش این بود که صبح ها کفش چرمی اش را بپوشد، موقع راه رفتن احتیاط کند تا کفش گران قیمتش خراب نشود ؛ سنگین و با وقار قدم بردارد و ظهر ها هم با احتیاط آن ها را از پا دربیاورد و جفت کند . دیگر نه کفش هایش روی هم سوار می شد و نه سفری در کار بود و نه مادری که  به خبر خوب سفر امیدوارش کند . کفش های چرمی ، رسم کفش کندن کودکی را از یادش برده بود . خرید کفش های کتانی هم آن رسم را به یادش نیاورد . باز هم کفش ها را جفت می کرد و گوشه ای می گذشت . زندگی برایش یک دور ملال آور و تکراری شده بود.از خانه به محل کار و از محل کار به خانه. عصر یک تابستان، ملال  بیش از  حد تحملش شد . خسته تر از همه روزهای دیگر به خانه برگشت. خستگی  یاد کفش در آوردن و جفت و سوار شدن کفش و همۀ آن ترتیب ها را از یادش برده بود .از پله ها بالا آمد . خواست وارد اتاق شود . کفش ها هنوز به پایش بود . دستش را به دیوار تکیه داد و کفش ها را در آورد . وقتی پا جلو برد که به اتاق برود ، نگاهش به کفش هایش افتاد که روی هم قرار گرفته بودند . ایستاد و به آن ها نگاه کرد .پیش از اینکه این تصویر به خاطره ای یا احساسی متصل شود، صدای مبهمی مثل یک همهمه را شنید که هر لحظه بیشتر می شد. هنوز دستش روی دیوار بود. باید دقت می کرد تا ببیند صدای چه چیزی لحظه به لحظه بلندتر می شود یا هم باید به کفش های سوار برهم دقت می کرد و خوشحال می شد و یاد مادر و سفر می افتاد.کم تر از یک لحظه فکری از خاطرش گذشت. برای فهمیدن ماجرا دقت زیادی لازم نبود.از طبقۀ بالا ذرات خاک پایین بر سرش ریخت و بعد ناگهان خروارها خاک و سنگ و خرده شیشه پایین فرود آمد.در همان دو سه ثانیۀ اول پلکان از دیوار جدا شده بود و آشکارا جلو چشمانش تکان می خورد. باید کفش های سوار بر هم را به پا می کرد ؛ اگر کفش ها  سوار نبودند یک ثانیه زودتر می توانست آن ها را به پا کند؛ یا باید همین طور با پای برهنه بیرون می پرید و خود را از آن هزاران خروار خاک و پله های درهم ریخته نجات می داد . دوباره به کفش هایش نگاه کرد.نوک پنجۀ یکی از کفش ها روی پاشنۀ دیگری قرار گرفته بود.صدای مادرش را شنید : خوش به حالت می خوای بری سفر!!

لبانش برای شروع یک لبخند لرزید و تمام وجودش را برای یک سفر واقعی و طولانی آماده کرد .

 

سال 88

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:
آخرین نظرات:

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    پست های مرتبط