ترس سنگین

غروب كه مي شد چادرش را محكم به خود مي پيچيد و رو به روی درِ اتاق مي نشست و به آن چشم مي دوخت.شب ها درِ اتاق را مي بست.حتي تابستان ها كه نفسش از گرما بند مي آمد هم آن را باز نمی کرد. . خانه قديمي بود. خودش شصت سال در آن زندگي كرده بود . شايد هم بيشتر. خانه از پدر بزرگ شوهرش بود . كاهگل ديوارها ريخته بود و خشت ها فرسوده شده بود و بيشتر به یک خرابه شباهت داشت تا یک خانه . فقط همان اتاقي كه در آن مي نشست کمی سالم تر از بقیه جاها به نظر مي رسيد . سقف اتاق پر از ترك هاي بزرگ بود وگاه و بي گاه از آن شكاف ها ، خاك پايين مي ريخت .
آدم ها رفته بودند و خانه پرشده بود از انواع ترس. هرچه هوا تاريك تر مي شد ، ترسش هم سنگين تر وجان دار تر مي شد . هربار ترس با شكلي جديد ظاهر مي شد . گاهي مي ديد كه از روي پشت بام و ديوارهاي كوتاه خانه ،‌ حيواني بزرگ و وحشي وسط حياط مي پرد و به سوي اتاق پيش مي آيد . گاهي ناگهان كه سرش را بالا مي كرد مردي را مي ديد كه با چشمان خونين به او چشم دوخته . گاهي از درون شكاف سقف صداي لغزيدن ماري را خيلي واضح مي شنيد وگاهي…
همه ي اين تصويرهاي وحشتناك آن قدر مي آمدند و مي رفتند تا صبح مي شد . نزديك هاي صبح ترس ها کم رنگ می شدند و او چند ساعتی می خوابید .
روزها خانه برایش قابل تحمل تر بود.عصرها خانه را آب مي پاشيد و به ياد هياهوي گذشته ها  كنار حوض مي نشست و نگاهش به گل هاي انار خیره می ماند. فكر آمدن شب و ترس هايش؛ روزها هم آزارش مي داد .
از همه ي شكل هاي ترس از يك شكل بيشتر مي ترسيد . اين ترس به روزهايش هم راه يافته بود و حتی روزها هم گاه گاهی آن را می دید. ترس سياه وسنگين مثل يك قیر مذاب با بوي تلخ و سوزنده از پشت سرش به جلو می آمد.توي دماغش مي پيچيد و به حلقش مي رفت. حلقش از تندي آن بو مي سوخت.نفسش بند مي آمد و از چشمانش آب سرازير مي شد و از كنار گوشش سرازیر می شد.مغزش از داغی می سوخت و نفسش به شماره مي افتاد . به هر طرف كه نگاه مي كرد می دید که ترس  با هيبتي عظیم و سیاه رو به رويش ايستاده . تصوير ترس هاي ديگر خيلي زود محو مي شدند . اما اين ترس خيالی نبود . جان داشت . واقعي بود . حس مي كرد اگر به سوي آن هيبت سياه  دست دراز كند ، مي تواند لمسش كند . با تمام وجود سنگيني حضورش را حس مي كرد . وقتی آن ترس می آمد بدنش منقبض و دهانش خشك مي شد . نفسش بالا نمي آمد . ترس سنگینی خود را روی کمرش می انداخت و زن فکر میکرد الان است که زیر آن همه سنگینی له شود و به اعماق زمین فرستاده شود.زمين او را به سوي خود مي كشيد و ذره ذره به داخل زمين فرو مي رفت . در آخرین لحظه ناگهان ترس رهايش مي كرد . همه ي اين ماجرا چند ثانیه بيشتر طول نمي كشيد . تمام بدنش خيس عرق مي شد . بعد از این چند ثانیه فشار مرگ آور،ناگهان راه نفسش باز مي شد و نفس نفس مي زد . هراسان به هر طرف نگاه مي كرد اما ديگر هیچ چيزي نبود .
هشت سال بود كه تنهاي تنها شده بود . سال ها پيش خانه پربود از هياهوي آدم ها . بيش از بيست نفر در آن خانه با هم زندگي مي كردند . اما كم كم بزرگ ترها رفتند و بچه ها جاي آنان را گرفتند . هيچ كدام از بچه ها دوست نداشتند در آن خانه زندگي كنند و خانه روز به روز خالي وخالي تر مي شد.آخرين نفري كه رفت وتنهايش گذاشت ، شوهرش بود . همه رفتند و خانه ي خالي و آن ترس  سیاه را برايش باقي گذاشتند . كم كم همه فراموشش كردند . شايد فكر مي كردند او هم مرده است . فكر مرگ در تنهايي به وحشتش مي انداخت . دلش مي خواست وسط يك خيابان و در بين جمعيت بميرد،اما پاهايش توان راه رفتن نداشت . چقدر مي توانست در كوچه يا وسط خيابان بنشیند تا مرگ به سراغش بیاید؟
ترس مثل پيله اي به دورش پيچيده شده بود و او را هر روز بيشتر در خود فشار مي داد. استخوان هايش در زير فشار ترس به صدا در آمده بودند . اما كسي نبود که حتي آهش را بشنود . همه مشغول كار خود بودند.
تمام روز را به اين فكر مي كرد كه هر كدام از شكل هاي ترس از چه زماني در زندگيش وارد شده اند. هر كدام مربوط به دوره اي از زندگيش بودند و در این هشت سال تنهایی همگی دوباره زنده شده بودند و او را آزار مي دادند. ترس از حيوانات وحشي را وقتي خيلي كوچك بود ، مي شناخت . چشمان درنده ي مرد را بارها و بارها در طول زندگيش  ديده بود. اما آن هيبت بزرگ و ناشناخته كه بيش از همه آزارش مي داد شكلي تازه از ترس بود.مي شناختش و نمي دانست از كجاي زندگيش سر بر آورده . شايد خيلي وقت ها پيش با صحنه ای ترسناكي روبه رو شده بوده و حالا آثار ترس از آن صحنه به صورت آن هيبت بزرگ ظاهر شده بود . خاطرات و صحنه هاي به ياد مانده از تمام زندگيش را بيهوده زير و رو مي كرد اما اصلاً نمي توانست بفهمد ریشه ی آن ترس سنگین از كجاست .
شب هايي كه نور ماه خانه را روشن مي كرد ، ترس هاي ديگر كمتر به سراغش مي آمدند اما آن ترس سياه و ناشناخته وقت و بي وقت نمي شناخت .
آن شب نور ماه تمام خانه را روشن كرده بود.  يكي از شب هاي گرم تابستان بود و او مثل هرشب  تا صبح با تصاوير وحشتناك خيالي جنگيده بود.نزديك هاي سحر براي دقايقي خوابش برد.پشت به ديوار و به پهلو خوابيده بود . با صداي خش خشي بيدار شد. صدا از پشت سرش می آمد.به طرف ديوار برگشت. در فاصله ي اندک بين صورتش با ديوار ، هيبت سياه ترس را ديد . درست در تماس با صورتش . بيدار بيدار بود . توهم و خيالي در كار نبود . احساس مي كرد اگر حرکتی کند یا دستش را دراز كند ،آن تصوير وحشت انگيز محو خواهد شد . اما دستانش زير بغلش خشك شده بود . حالا مي توانست بفهمد كه بيهوده در گذشته هايش دنبال پيدا كردن آن شكل وحشتناك بوده . آن ترس ، ترس از آينده بود كه به زندگیش سر كشيده بود.ترس از  نبودن و رفتن در تنهايي… با خود فكر كرد بعد براي ديگران تعريف خواهد كرد يك شب خوابيده بودم که با صدايي از خواب بيدار شدم ، يك دفعه يك شكل سياه و بزرگي را روبه رويم ديدم . دیدنش از نزدیک آن قدر وحشتناك بود كه انگار از قبل هم مي دانستم آن را خواهم ديد . تمام عمر از فكر آمدنش ترسيده بودم و بالاخره يك روز آمد و رو به روي من ماند و نرفت.بعد…از خود پرسيد بعد بايد چه كار كند؟چه حرکتی بکند تا آن ترس برود و بعد بتواند ماجرایش را برای دیگران هم تعریف کند. آن ترس سياه نمي خواست بگذارد بعدي براي او وجود داشته باشد . قفسه ي سينه ي پیرزن زير فشاري داشت مي شكست . نفس در سينه اش مانده بود و بالا نمي آمد . ترس سياه مانند ماده ي غليظي وارد بيني اش شد و در تمام وجودش منتشر شد . پیرزن جريان داغي را در بيني خود حس مي كرد . شايد هم چيزي داخل بيني اش نشده بود،هستي او بود كه بيرون مي رفت . يك لحظه چشم وگوش و سرش از تندي بويي سوخت . پلك هايش را به هم فشرد . قطره اي اشك و به دنبال آن براي يك لحظه نفسش باز شد . آهي كوتاه و بريده از دهانش خارج شد . و همه چیز تمام و آرام شد… چند روز بعد آن  بوي تندي كه تمام شب هاي پيرزن را پر كرده بود ،  در تمام زواياي خانه نشست . آن بوی ترسناک و سیاه ، توهم وخيال يك پيرزن نبود . وجود داشت. خانه هاي همسايه ها هم رفت . قفل در را شكستند وداخل شدند . چند روز بود که پيرزن در ميان چادر خود در ترس از آن هيبت سياه غرق شده بود و آرزوي مردن در جمعيت را با خود به گور برده بود. تابستان 1385

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:
آخرین نظرات:

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    پست های مرتبط