ریشه

 می دانست همین که چشمانش را ببندد دوباره همان خواب همیشگی را می بیند. با تفاوت اندکی در جزئیات….

درختی که ریشه می دواند…. ریشه های عمیق درختی که انگار پنجه در خاک افکنده بود خیلی از شب ها به خوابش می آمد و نمی دانست چرا .

    گاهی خودش هم از این خواب خنده اش می گرفت… این همه موضوع برای خواب دیدن …. حتی این همه درخت و اجزای درخت، شاخه و برگ و ساقه و میوه ….. اما او فقط خواب ریشۀ درخت را می دید . یک درخت تنومند و بزرگ.

دلش می خواست خواب خود را برای کسی بگوید و تعبیرش را بپرسد. اما همین مانده بود که وسط آن همه کار نیمه تمام و امتحان و نزدیک شدن زمان برگزاری نمایشگاه، دنبال تعبیر خواب بیفتد. مردم دربارۀ مرد جوانی که دنبال تعبیر خواب است چه می گفتند؟

  تا برگزاری نمایشگاه دو هفته بیشتر باقی نمانده بود و او باید همۀ  تابلویش را تکمیل می کرد . فرصت سرخاراندن نداشت.فکر کرد بهتر است کمتر بخوابد و بیشتر کار کند تا هم تابلوهایش آماده شود و هم خواب های بی سر و ته نبیند.

     تابلوها آماده بودند. با وسواس روبه روی یکی یکی آن ها می نشست و ساعت ها آن ها را نگاه می کرد و آخرین ایرادات نقاشی را برطرف می کرد. این نمایشگاه برایش مهم بود، برای وجهۀ اجتماعی اش و شناخته شدن به عنوان یک نقاش حرفه ای و همچنین به عنوان آخرین واحد دانشگاهی اش.

   اما انگار چیزی مثل یک نگرانی در دلش تکان می خورد و شب ها نمی گذاشت بخوابد.خود را حرفه ای تر از این می دید که به خاطر یک نمایشگاه یا یک واحد درسی گرفتار اضطراب شده باشد. اما واقعیت این بود که چیزی خواب را از چشمانش ربوده بود و ریشه را به خواب هایش آورده بود….

   یکی از شب ها یادش آمد که در یکی از واحدهای درسی فلسفۀ نقاشی خوانده بود که روانشناسان نقاشی را به عنوان یک درمان پیشنهاد داده اند. درمان ترس، اضطراب و احساسات نامفهومی از این قبیل… چیزی که برای او نامفهوم بود ریشه هایی بود که در خواب می دید و در یکی از همین نیمه شب ها بدون هیچ مقدمه ای از جا بلند شد و خوابش و ریشه ها را  تبدیل کرد به یک تابلوی نقاشی ….

    تا صبح  مشغول تابلو بود . نقاشی خیلی سریع پیش می رفت.وقتی تابلو کامل شد احساس لذتی عمیق کرد و  واقعا آرام شد. چند شب بعدی را راحت خوابید . یکی از تابلوهایی که آماده کرده بود را حذف کرد و تابلوی ریشه را به نمایشگاه برد.

برای هر یک از تابلوهایش متن و محتوا در ذهن داشت و می توانست برای هر یک از آن ها به اندازۀ یک سخنرانی حرف بزند. اما تابلوی ریشه …. واقعا اگر کسی مفهوم آن را می پرسید چه داشت بگوید؟

تابلوها نصب شد….. باز هم چیزی که به اضطرابش می انداخت پیدایش شده بود. دانشجوهای جوان تر آمده بودند تا پایان کار یک دانشجوی سال بالا را ببینند.دسته دسته می آمدند و می رفتند .گاهی جلوی تابلویی می ایستادند و خود را غرق در تفکر نشان می دادند و احتمالاً مفاهیمی را در تابلو می دیدند که خودش هم خبر از آن ها نداشت. چند دختر و پسر سال اولی با سروصدا و شور و هیجان وارد شدند. پسرها زودتر بیرون رفتند اما دخترها با صدای زیرشان از این سر نمایشگاه به آن سر نمایشگاه می رفتند و گاه مثل مگس دور تابلویی جمع می شدند و همه با هم حرف می زدند. می دانست حالا سراغ او هم می آیند و از او دربارۀ تابلوها توضیح می خواهند و آخر سر هم به بهانه های واقعا عجیب شماره تلفنی از او می گیرند یا سعی می کنند شماره خودشان را به او بدهند.

    دلش می خواست مثل مگس آن ها را کنار بزند.و واقعا هم با یک حرکت دست آن ها را کنار زد. همۀ آدم های پر سر و صدایی که برای دیدن تابلوها آمده بودند ناگهان محو شدند.آن حس اضطراب هم رفته بود و چیزی مثل یک مایع گرم در دلش آرام حرکت می کرد.نمایشگاه به ساعت پایان خود نزدیک می شد.به سرتاسر کریدور نگاه کرد. خودش بود و تابلوها و دختری که در تابلوی ریشه عمیق شده بود.

 

* از نظر یونگ مفهوم ریشه و قسمت های پایین درخت درخواب اشاره دارد به “غریزه جنسی و عشق و تشکیل خانواده و علاقه به پدر و مادر شدن”.

۹۹/۳/۱۳

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:
آخرین نظرات:

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    پست های مرتبط