شکوفه می گوید

   بیشتر خاطرات من مربوط به وقتی است که فرهاد آمد و سرکوچه مدرسه ما برای خودش یک مغازه باز کرد. کوچه ای که مدرسه ما در آن بود کوچه پهن و درازی بود و مغازه های زیادی هم در آن دیده نمی شد.فرهاد توی مغازه اش میز و صندلی می فروخت . ظهر که می شد فرهاد می آمد روی یکی از صندلی های جلو مغازه می نشست و دخترها را تماشا می کرد.

فرهاد صورت معصومی داشت موهایش کمی فر بود. اندام میانه ای داشت و برای یک دختر دبیرستانی ایده آل بود. بیشتر دخترهای دبیرستانمان عاشقش شده بودند و بدون اینکه به روی خودشان بیاورند برای دوست شدن با او رقابت می کردند.

می دانستیم که بالاخره با یکی از همین دخترها دوست می شود و آن دختر خوشبخت همه را کنار می زند و با او زندگی می کند. اما آن دختر واقعا چه کسی می توانست باشد؟

نزدیک های زنگ آخر که می شد دخترهایی که شاخ مدرسه بودند به بهانه های مختلف خودشان را به دستشویی می رساندند و آن جا یک آرایش به قول خودشان دوست ببینه و دشمن نفهمه می کردند و آن قدر آن جا می ماندند تا زنگ بخورد و دور از چشم معاون ها و توی جمعیت از مدرسه بیرون می آمدند تا پسرهایی که آن اطراف پرسه می زدند را تور کنند.

من هیچ وقت به گرد پای این دخترها هم نمی رسیدم نه اهل آرایش بودم و نه می توانستم بگو بخندهای آن ها را داشته باشم.

من دو خواهر دیگر داشتم.فهیمه که بزرگتر بود و ازدواج کرده بود و یاسمین که سه سال از من کوچکتر بود. اما هیچ وسیله آرایشی مشخصی در خانه ما دیده نمی شد. من یک رژ لب داشتم که آن را توی کیف لوازم التحریرم قایم کرده بودم اما چهره ی یاسمین که رنگ به رنگ می شد گویای این بود که او وسیله های آرایش بیشتری برای مخفی کردن دارد. از فهیمه می ترسیدیم . فهیمه ازدواج کرده بود اما حداقل روزی دو بار به خانه ما سر می زد و اوضاع و احوال خانه را در کنترل داشت از غذایی که مادرم می پخت تا رفت و آمد و نشست و برخاست من و خواهر و یاسمین همه سوژه هایی بودند تا به ما گیر بدهد .

با این اوضاع معلوم بود که دیگر  نمی شد به فکر دوست شد با فرهاد یا هیچ پسر دیگری افتاد.

اما فرهاد خواستنی تر از این حرف ها بود اگر او می آمد و من را از جهنم خانه مان دور می کرد چقدر خوشبخت بودم …. حاضر بودم کنیزی او را بکنم فقط من را بگیرد و از آن خانه نجات بدهد.دلم می خواست به او نشان می دادم که چقدر می توانم دوستش داشته باشم و برایش از خود گذشتگی بکنم.

فرهاد خیلی راحت و مستقیم به دخترها نگاه می کرد. یا به قول فهیمه چشم چرانی کند.نگاهش اما انگار با من مهربان تر بود شاید عشق را در چشمان من می دید.

باید هرچه سریعتر برای رسیدن به او کاری می کردم. دخترهای دیگر ممکن بود پیش دستی کنند و او را از چنگ من بیرون کنند.شب ها تا صبح هزار نقشه می کشیدم و  هزار فکر  می کردم اما روز که می شد هیچ کاری نمی توانستم بکنم. عاقبت یک روز زنگ آخر قبل تعطیل شدن مدرسه از معلم اجازه گرفتم و با کیف رفتم بیرون و مثل خیلی از دخترهای دیگر  برای عملیات آماده سازی رفتم توی دستشویی .تکه آیینه شکسته ام را جلو خودم گرفتم و رژ قرمزی به لبم زدم یک کمی اش را هم روی گونه ام مالیدم و آن قدر توی توالت ماندم تا زنگ مدرسه خورد وقتی سروصدای بچه ها تموم شد و مطمئن شدم همه از مدرسه خارج شده اند بیرون آمدم . هیچ کس توی حیاط مدرسه نبود.سرایدار بعد از بیرون رفتن بچه ها می آمد در مدرسه را می بست و هر آن ممکن بود پیداش بشود .سریع بیرون رفتم. توی کوچه هم هیچ کس نبود. قدم هایم را تند کردم تا به مغازه فرهاد برسم .کوچه خالی شده بود.می ترسیدم مغازه بسته باشه اما از دور دیدم که صندلی ها هنوز بیرون هستند و فرهاد هم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و روزنامه ای هم جلوش باز بود. تمام بدنم می لرزید فکر کردم اصلا بی خیال بشوم و  مستقیم به راهم ادامه بدم. اما می دانستم امروز تنها روز شانس من است و اگر نمی تونستم با فرهاد حرف بزنم هیچ روز دیگری هم نمی توانست به او نزدیک بشوم. شانس با من یار بود که فرهاد تنها بود.می دانستم دخترها به بهانه پرسیدن قیمت میز و صندلی ها کلی وقت همون جا می مانند .

    فرهاد از دور متوجه آمدن من شده بود و سعی می کرد خود را مشغول روزنامه خواندن نشان بدهد.

آرام به فرهاد نزدیک شدم. یک آن زبانم بند آمد . از این قسمت به بعدش را با خودم تمرین نکرده بودم باید به او چه می گفتم؟ فکر می کردم همین که به او برسم دیگر کافی است .شب ها توی ذهنم برای خارج شدن از کلاس و رژ زدن هزار  تمرین و فکر کرده بودم . نمی دانستم چه بگویم و چطور سر صحبت را با فرهاد شروع کنم . فکر می کردم وقتی فرهاد دختر ترگل ورگل رژ لب زده ای را ببیند همان جا به او پیشنهاد ازدواج می دهد و کار تمام می شود.اما فرهاد هیچ نمی گفت فقط با نگاهش داشت سعی داشت از من بپرسد برای چه آن جا ایستاده ام. عاقب گفت بفرمایید یک دفعه به خود آمدم.گفتم: ببخشید، ببخشید این صندلی قیمتش چقدره؟ فرهاد به چهره سرخ من نگاه کرد نفسم بند آمده بود و هیچ نمی توانستم بگویم. اگر او فقط قیمت صندلی را می گفت من دیگر نمی توانستم ادامه بدهم باید از همان جا راه خودم را کج می کردم و می رفتم اما فرهاد انگار با این صحنه ها آشنا بود اشاره کرد به طرف در مغازه و گفت بفرمایید داخل مغازه مدل ها را بهتون معرفی کنم.بعد هم خودش در را باز کرد. توی دهنه در ایستاده بود و دستش را به علامت تعارف به طرف داخل مغازه گرفته بود. از کنار او رد شدم . فاصله ام با او به اندازه دو سه سانت بود و بوی تنش را حس می کردم. از کنارش رد شدم وقتی خواست در را ببندد، دستش به بدنم خورد. یک باره آتش گرفتم.وسط مغازه گیج و سرگردان آن تماس آتشین ایستاده بودم. فرهاد پشت سر من در مغازه را بست و  جلو آمد و اشاره کرد به یکی از صندلی ها و گفت بفرمایید بنشینید این صندلی را امتحان کنید. من مثل شاگرد مدرسه ای حرف گوش کن روی صندلی نشستم . از زیر چشم نگاه پرسشگر فرهاد را حس می کردم و توی ذهنم با خودم مرور می کردم که حالا چه می شود. فرهاد آمد و درست روبه روی من قرار گرفت بوی عطرش را حس می کردم. شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید هر دو انگار در دریایی غرق بودیم و هر کدام منتظر بودیم تا یک نفرمان اقدامی بکند یا حرفی بزند .در همین لحظه صدای در بلند شد. مثل برق گرفته ها هر دو از جا پریدیم . من برگشتم و به عقب نگاه کردم . فهیمه بود که وارد می شد. یک دفعه از دنیای خواب و خیال پرتاب شدم توی جهنم زندگی خودم. فهیمه دیده بود که وارد مغازه فرهاد شده ام و پشت سر من آمده بود تا ببیند من آن جا چه می کنم .فرهاد بهت زده ایستاده بود.انگار فهیمه را می شناخت. فهیمه با چشمان تیزش سرتاپای من و فرهاد را نگاه کرد.مرگ را جلو چشم خودم می دیدم. قبل از این که فهیمه چیزی بگوید گفتم:اومده بودم قیمت این صندلی را بپرسم. فهیمه فریاد کشید: قیمت صندلی را می خوای بدونی چه کار؟ که صندلی را توی سر خودت بزنی ؟ یک دفعه نابود شدم و فروشکستم . بدون این که چیزی بگویم یا به فرهاد نگاهی کرده باشم از مغازه خارج شدم و تند به طرف خانه رفتم.

فهیمه پشت سر من به خانه آمد و دیگر نمی گویم چه ها بر سر من آورد. من فقط وارد مغازه فرهاد شده بودم و بیش از دو جمله هم بین ما رد و بدل نشده بود؛ اما فهیمه به خاطر همین غوغایی به پا کرد و حرف هایی گفت که اگر کسی مرا می دید دلش می خواست به من تف و لعنت کند.مادرم ساکت و سرگردان ایستاده بود و نمی دانست چه اتفاقی افتاده.فهیمه فریاد می کشید:جای آدم های شهوت ران توی جهنمه . خدا اون ها را مثل خوک دوباره زنده می کنه.  و این قدر کلمه شهوت و خوک را تکرار کرد که بعدها  وقتی که توی آینه نگاه می کردم خودم را به صورت یک خوک می دیدم.دیگر به آینه نگاه نکردم . فرهاد بعدها با یکی از زشت ترین دخترهای مدرسه ازدواج کرد. دوباره همان ماجرای صندلی پرسیدن تکرار شده بود و  کسانی هم آن ها را دیده بودند،چند بار. راه حل ختم قضیه را ازدواج آن ها دانسته بودند. فهیمه با کولی گری و رئیس بازی اش من را از فرهاد دور کرد و آن دختر زشت به وصال فرهاد رسید و دختر خوشبخت کوچه مان شد.اما یک برچسب بزرگ با عنوان خوک برای همیشه روی پیشانی من ماند.

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:
آخرین نظرات:

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    پست های مرتبط