او می آید

« او می آید و دنیا را از بدی ها و زشتی ها پاک می کند »

    برای هشتمین یا نهمین بار بود که بچه ها درس را روخوانی می کردند.دوست داشت تک تک بچه ها یک دور درس را بخوانند. پنجره ها بسته و هوای کلاس سنگین شده بود . بچه ها خسته شده بودند . بیشتر آن ها سرشان را روی نیمکت گذاشته بودند و چرت می زدند . کلاس در طبقه ی دوم مدرسه بود . پنجره ی کلاس رو به حیاط پشتی مدرسه باز می شد .از پنجره بیرون را نگاه کرد . حیاط خلوت کوچکی بود که دری هم رو به کوچه ی پشت مدرسه داشت . اما هیچ کس از این در رفت و آمد نمی کرد .  با خود فکر کرد شاید این در حتی یک بار هم به روی کسی باز نشده است . یک بار از مدیر پرسیده بود چرا مستخدم حیاط خلوت را تمیز نمی کند ؟ اما این سؤال او جوابی نداشت و هیچ اتفاقی را هم به وجود نیاورد .چند بار دیگر هم مستقیم و غیر مستقیم به مدیر گفته بود که حیاط خلوت از پنجره کلاس های بالا بدجوری توی ذوق می زند . آخر بار مدیر جواب داده بود شما هم این حیاط خلوت را بهانه کرده اید ؟ آخر چه کسی می خواهد آن جا برود  که بخواهیم تمیزش کنیم ؟ اما وقتی بچه ها می خواستند از درس ها روخوانی کنند بی اختیار کشیده می شد پشت پنجره ی حیاط خلوت و به آن همه آشغالی که جمع شده بود نگاه می کرد . دلش می خواست یک بار بعد از رفتن بچه ها توی مدرسه بماند و با جاروی بزرگ و زبر مستخدم مدرسه به جان حیاط خلوت بیفتد . اما هر بار نگاه های مدیر و هزار آیا و امّای دیگر  او را با صدای زنگ بی اختیار به طرف در رانده  بود . عاقبت خودش از مستخدم خواهش کرد که حیاط خلوت را جارو کند . از اول هم خودش باید به او می گفت . مستخدم جواب داده بود من زورم به حیاط اصلی هم نمی رسد . مگر یک مستخدم شرکتی با این حقوق کم باید چند تا حیاط را جارو کند ؟ توی خانه ده ها بار حیاطشان را جارو می زد . یاد حیاط خلوت مدرسه که می افتاد بلند می شد حیاط خانه خودش را جارو می کشید.آن قدر  که سر جارو ساییده شده بود.اما باز هم دلش آرام نمی گرفت . فکر حیاط خلوت عصبی اش می کرد . ایکاش او می آمد و نه تمام دنیا که فقط همان یک تکه حیاط خلوت را پاک می کرد . مستخدم مدرسه دوباره عوض شد . همان روز اول از مستخدم جدید خواهش کرده بود که اول از همه از حیاط خلوت شروع کند . مستخدم حیاط را که دیده بود گفته بود تنهایی از پس کار بر نمی آید . باید یک روز مستخدم مدرسه ی کناری را بیاورد تا …

    باز هم مستخدم عوض شد .این بار مدیر به او گفت درسش را بدهد و کاری به کار مستخدم ها نداشته باشد . و او دیگر نه به مستخدمی درباره ی حیاط خلوت حرف زد نه با مدیر ..

   مدیر از او دلگیر بود . دیگر کمتر با او حرف می زد و او هر بار با دیدنش سنگینی یک حیاط پر از آشغال را حس می کرد . دیگر سعی می کرد کمتر پشت پنجره برود و مثل همه خود را به ندیدن بزند . درس “او می آید” هم تمام شد . فقط آن روز به خودش اجازه داد پشت پنجره برود .  انبوه کاغذ ها و خرده های آت و آشغال بچه ها تا کمر دیوار  رسیده بود . “پس کی می آید کسی که زمین را از زشتی و بدی پاک کند ؟” رو به بچه ها نگاه کرد.بچه ها ساکت نگاهش می کردند.شاید هم این جمله را بلند گفته بود و بقیه هم صدایش را شنیده بودند . دوباره زنگ روخوانی داشتند و باز هم باید از روی درس ها روخوانی می کردند . بچه ها همه از درس “او می آید” یک دور خوانده بودند و حتی خودش هم دیگر دوست نداشت کلمات این درس را بشنود . کتاب را ورق زد تا درسی برای خواندن پیدا کند . بچه ها در انتظار بودند ببینند که او درس دیگری را انتخاب می کند یا باز می گوید همان درس خسته کننده را بخوانند.  

            صدای تنفس آرام بچه های منتظر به گوش می رسید . از میان سکوت و از طرف حیاط خلوت صدای خش خش جارو مثل آهنگ موزون یک رویا به گوش رسید. همه ی بچه ها پشت پنجره دویدند . او هم پشت پنجره آمد . مردی بلند قد جارو را در دست گرفته بود و به کف زمین حیاط خلوت می کشید . صبح که می آمد او را دیده بود و فکرکرده بود پدر یکی از بچه هاست . مستخدم جدید بود . صورتش از پنجره ی بالا دیده نمی شد .کت بلندی پوشیده بود که به خاکستری می زد و  شاید روزی هم سبز بود . جارو را  محکم در دست گرفته بود و با آن آشغال ها را از روی زمین کنار می زد . یک تکه از حیاط پاک شده بود . باران نم نم شروع به باریدن کرد و بوی خاک و باران از پنجره حس می شد . او آمده بود.

 1388/7/15

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:
آخرین نظرات:

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    پست های مرتبط