رشته دانشگاهی ام صنایع دستی بود. توی دانشگاه تهران. شاید سال 68 یا 69 بودکه درس سفالگری داشتیم با آقای مهرپرورکه تازه از خارج برگشته بود و رفتارش و لباس پوشیدن و حرف زدنش هنوز رنگ و بوی آن طرف آب را داشت. البته خیلی هم هنرمند و عاشق درس دادن بود . ما چند دانشجوی هنری بودیم از اصفهان و تهران و شهرهای دیگر ایران. کلا 12 نفر بودیم.
توی هر ردیف سه نفر می نشستیم و جلو هر کدوممان یک چرخ سفالگری قرار داشت.من توی ردیف دوم کلاس می نشستم و بعد نگین می نشست و بعد هم زهرا. هر سه اصفهانی بودیم و توی خوابگاه هم اتاقمان یکی بود.
آقای مهرپرور هربار یک سوژه به ما می داد و اول یک کلیاتی درباره طرح و نحوه ایجاد آن و ابعاد سوژه و نحوه گرفتن و حرکت دادن دست توضیح می داد . ما هم براساس توضیحات او مشغول کار می شدیم.
آقای مهرپرور یکی یکی ردیف ها را سر می زد و اشکال بچه ها را به آن ها می گفت. ردیف اول سه پسر ترک نشسته بودند و از اول تا آخر می گفتند و می خندید آقای مهرپرور هم با شوخی و خنده اشکال کار آن ها را می گفت و راهنمائیشان می کرد.گاهی هم دستشان را می گرفت و طرز درست قرار دادن دست روی سوژه را برایشان توضیح می داد.
ردیف ما نقطه مقابل آن سه پسر بود. سه دختر کم حرف و سر به زیر. آقای مهرپرور بالای سر ما ایستاد.من با ترس و لرز کارم را داشتم انجام می دادم .دستانم می لرزید و نگران بودم که اشکالی درکار من ببیند.
بیش از هر چیز نگران این بودم که بخواهد دستم را بگیرد و همین طور هم شد مچ دستم را گرفت و گفت این مچ نباید پایین باشه. باید بالاتر از انگشتان روی گل قرار بگیره.متوجه شدی؟ من زیر لب جوابش را دادم.با انگشتان بلندش دوباره روی مچم فشاری داد و رفت سراغ نگین. فشار آخر دستان مهرپرور انگار یک دنیا حرف داشت و من از شدت احساس شرم نمی توانستم سرم را بالا کنم.
آقای مهرپرور بدون توجه به این سرخ و سبز شدن هایم سر میز بعدی رفت نگین مشغول کار بود و آقای مهرپرور برای او هم توضیح می داد دست هایش را چطوری دو طرف سوژه بگیرد. بعد هم خواست که دستان نگین را بگیرد تا مثل من برایش توضیح بدهد… نگین آرام دستانش را از روی چرخ کنار کشید و زیر میز کار برد… آقای مهرپرور دستانش را به طرف نگین دراز کرد و با چشم اشاره کرد که دستانش را بدهد اما نگین گفت استاد شما توضیح بدین من خودم متوجه میشم. آقای مهرپرور یک کمی فکر کرد و بعد هم با چند حرکت اشکال کار نگین را برطرف کرد و رفت سر میز زهرا. زهرا سرش پایین بود و دستش را زیر میز مشت کرده بود. آقای مهرپرور سریع یکی دو جمله درباره کار زهرا گفت و رفت سر ردیف های دیگر.
ساعت کلاس تمام شد.با نگین و زهرا راه افتادیم به طرف خوابگاه. توی خوابگاه هیچ کس چیزی نمی گفت.سرم پایین بود و سعی می کردم نگاهم به نگاه نگین نیفتد.نگین عاقبت تحمل نکرد.چیزی را بهانه کرد و سکوت را شکست و چند چمله بی سر وته گفت و آخرش هم گفت ما از اوناش نیستیم که بگذاریم یه نامحرم به بهونه درس دادن دست ما را بگیره.
این جمله نابودم کرد.همه چیز واضح بود. نگین احساس غرور و موفقیت می کرد زهرا هم تا حدودی همین طور و من در هم مچاله و خرد شده بودم .هفته های بعد و تا آخر ترم مهرپرور موقع راهنمایی بچه ها به ردیف ما که می رسید با سه جفت دستی که زیر میز سفالگری پنهان شده بودند مواجه بود . سه تایی بین خودمان احساس غرور می کردیم و حتی گاهی آرام می خندیدیم .ترم تمام شد و از شر آن کلاس سنگین راحت شدیم.کارها را تحویل دادیم و منتظر نمره ها شدیم . مهرپرور نمره ها را روی شیشه در اتاقش چسبانده بود. نمره های من و نگین و زهرا به ردیف 15 شده بود و بقیه بدون استثنا 20 ….
نگین گفت عوضش نگذاشتیم یه نامحرم با دستای ما حال کنه . سعی کردم احساس خشمم را به احساس غرور تبدیل کنم. خیلی موفق نبودم.نمره 15 کمترین نمره توی مدرک تحصیلی من بود بدون هیچ توضیحی.احساس غرور حتی برای نگین و زهرا هم واقعی نبود و حالا که آن خاطرات را با خود مرور می کنم هیچ احساسی به جز تاسف وجودم را فرا نمی گیرد.
17/10/1400
آخرین نظرات: